ما ۱۰ ساله تو یه شهر سردسیر دور از خانواده هامون زندگی میکنیم....یک ساله گیر داده که بریم شهر پدر و مادر خودش زندگی کنیم و من اصلا موافق نتیستم و کلی باهم اختلاف داریم...
دلیل مخالفت من:
۱. دخالت ها و اذیت های شدید خواهر و مادرش
۲ .کوچیک بودن شهرشون و اینکه باید پوشش رو همش راعیت کنی
۳. اجبار به رفتن به تمام مراسم های عزا و عروسی
ووو
من یه ماه پیش متوجه شدم یه توده ی بدخیم تو رحم دارم و رفتم زیر عمل و یه عمل ۵ساعته سخت گذروندم و ده روز بیمارستان و کلی گریه و زاری و افسردگی و فشار روحی و جسمی تحمل درد و خلاصه هرچی که فک کنید از عذاب ها من کشیدم و الان منتظر جواب پاتولوژی هستم ببینم خوشخیمه یا بدخیم...
شوهر من فقط شب عمل به من گفت هرکجا تو دوست داشته باشی زندگی میکنیم فقط تو خوب شو...۲۴ ساعت از عمل نگذشته بود...تا همین الان یه ریز داره میگه برین شهر خودم زندگی کنیم....تا بیشتر از این مریض نشیم
این مرد چه مرکشه؟