دوستان خواهش می کنم بی زحمت نوشته هام رو بخونید. من و همسرم نه ساله ازدواج کردیم و مشکل مالی زیادی داریم .تو این چندسال فقط به در بسته خوردیم همسرم تو یه موسسه زبان تدریس می کرد که مدیر اونجا گفت می خواد فقط مدرس خانم استخدام کنه.رفت تو یه فروشگاه کار کرد که اونجا هم در ازای 10 ساعت کار 500 هزار تومن داد ناچارا کار میکرد و همچنان دنبال کار بود. ما دوبار به رییس جمهور نامه نوشتیم از 3 تا نماینده مجلس نامه گرفتیم برای شروع کار ولی متاسفانه تا مرحله پر کردن فرم و سو پیشینه پیش رفت در حالی که خیلیا با نامه همون نماینده ها استخدام می شدن. در طی این سالها برای استخدام های دولتی هم سر میزدیم یا. رشته همسرم نبود یا سنش نمی خورد یا شهر ما اون رشته رو استخدام نمی کرد.خلاصه گره تو گره . تا همسرم دیگه تو فروشگاه نتونست بمونه و ما اومدیم یه شهرستان کوچیک بدون امکانات و همسرم با دوستش موسسه زبان تاسیس کرد که دوستش اولش گفت نصف نصف الان فقط بیست درصد میده.کلاسا اولش خوب شد اما باز تعداد کلاسا کم شد شاگردا کم شدن طوری که همسرم پاییز و زمستون رو کلا بیکار موند.رفت دنبال دفتر بیمه و با قرض یه مغازه بیمه باز کرد الان هم هر کی میاد بیمه میزنه یا باطلش می کنه یا پس میگیره در حالی که همه بیمه ها اینجا کار میکنن
*چه اسارت بی افتخاری است ، در بند حرف این و آن بودن*
ژان پل سارتر
خودم هم فوق لیسانس ادبیات دارم با رتبه خوب تو دانشگاه خوب.تو موسسه همسرم زبان تدریس می کردم در آمدش بد نبود کم کم داشتم کمی پول جمع می کردم که باردار شدم در حالی که. 7 سال بود باردار نمی شدم .هر چی پس انداز داشتم خرج زایمان شد. خودم کار نمد انجام دادم هر جا گذاشتم فروش نداشت و رفتم پس گرفتم.می دونم این چیزا براتون حوصله سر بره اما دیگه بی پولی امونمون رو بریده. دیگه کم آوردیم
*چه اسارت بی افتخاری است ، در بند حرف این و آن بودن*
ژان پل سارتر
حالا خیلی از مشکلاتمون رو نگفتم که حوصلتون سر نره. مشکلاتی از قبیل اینکه تا حالا سفر نرفتم دو سه ساله لباس نو نخریدم نه تفریحی نه چیزی خستم از اثاثیه زشت و کهنم تو خونم دلم می گیره. زیبایی دخترم پشت لباسای کهنه گم شده.بچه ها لطفا نگید همسرت آژانس کار کنه چون ماشین نداریم.اینجا هم یه شهرستان کوچیکه نه میشه غذایه خانگی فروخت نه چیزی.درضمن ما اصلا پس انداز نداریم کار بیمه رو هم با قرض شروع کردیم
*چه اسارت بی افتخاری است ، در بند حرف این و آن بودن*
ژان پل سارتر
سوالم این بود که ممکنه کسی طلسممون کرده باشه یا دعایی خونده که روزیمون کم بشه. به این چیزا اعتقاد ندارم اما دیگه چاره ای برام نمونده. همسرم زندگی سختی داشته امروز گریه می کرد و می گفت روزگار چرا با من اینطوری می کنه. برم پیش دعانویسی چیزی.تا حالا همچین چیزی شنیدید؟
*چه اسارت بی افتخاری است ، در بند حرف این و آن بودن*
ژان پل سارتر