سلام صبحتون بخیر من همیشه چیزای که نمیتونم به بقیه بگم رو میام اینجا بیان میکنم
مادیشب مهمونی بودیم باخانواده نامزدم بابام اینا رفتن خونه ولی من اونجاموندم چون خیلی مادرش اصرارکرد بمون میرسونیمت خودمون منم خیلی اصرارکردن موندم
بعدش نامزدم منو رسوندخونه تو راه گفت بزنم کنارحرف بزنیم گفتم نه چرابزنی کنار برو زود منوببرخونه
زد کنار دست کردتولباسم سینمو دراورد و بهم دست میزد و معذرت میخام میخورد من ازدیشب خیلی عذاب وجدان گرفتم که تنهاموندم باهاش لطفا دلداریم بدید😭
یک ماهه دیگه عقدمونه