از حرصش هر حرفی زد گفت نمیخواستمت و هرکی تو رو به من نشون داد فلان بشه و اینا
دست درازی هم میکرد منم گفتم برو تکلیفمون روشن کنیم زنگ میزنم بابام بیاد دنبالم
رفت جلو مغازه گفت ویاده شو بخر منم پیاده نشدم
بعد عصبانیتش که خوابید با ماشین دور زد رفت برام بستنی خرید منم گفتم نمیخوام نخر برام خرید اورد اونقدر گفت تا خوردم
بلاخره آشتی کردیم ولی دلم برا دخترم کباب شد که ترسید