یه آقاهه بود تو بازار پشت ماشینش چند کیسه برنج گذاشته بود منو همسرم داشتیم رد میشدیم یهو دیدم چ برنج خوش عطریه رفتم قیمت گرفتم گفت برنج هاشمی مال پدربزرگمه کیلو۸۰بعدم یه ذره از تو کیسه برداشت بهم داد خیلی خوش عطر بود منم گفتم بخریم شوهرم گفتش ک ن بعد اومدیم سوار ماشین شدیم منم همش دستمو بو میکردم گفتم اصلا برنج اینجوری خوشبو ندیدم تا ده دقیقه بوش هنوز تو دستم بود خلا صه شوهرم دید من دوست دارم گفت خب میرم میخرم یه عالمه راهو رفته بودیم دور زد رفتیم ی کیسه برداشتیم گفتم همونه گفتش آره همونه
باورتون نمیشه اومدیم خونه برنجه پاکستانی بهمون انداخته یک میلیون و ششصد پول دادیم دارم سکته میکنم شوهرم خیلی سرزنشم کرد البته حق داره
ببخشید طولانی شد ی چیزی بگین آروم شم