منم دوران دبیرستان دوستم لحن صحبت کردنمو مسخره میکرد
وقتی دبیرمون میگفت از روی کتاب بخون تا شروع میکردم به خوندن اونم شروع میکرد ادای من رو دراوردن و ریز ریز خندیدن و کنار دستیاش هم همراهیش میکردن
منم واقعا حالم بد میشد قلبم شروع میکرد به زدن و بغضی میشدم حتی با ظاهرم شوخی میکرد...
همونروز اونقدر حالم بد شد ساعتهای اخر کلاس رفتم یه گوشه و گریه کردم
تو راه مدرسه تا خونه هم کلی گریه کردمو فحش دادم به خودم
ولی با اینکه اشکمو دراورد الان بهترین کار و زندگی رو داره و با یه مهندس ازدواج کرده
ولی من هیچوقت بدشو نخواستم یا نفرینی نکردم
ولی هنوز اون حس شکسته شدن رو فراموش نکردم،بیشتر از خدا دلگیرم که میگن جای حق نشسته ولی جوکه
اونی که قلب خیلیا رو میشکنه خوشبخت تره...ولی به ماها نگاه نمیکنه