وقتی دخترمو پارسال میخواستم به دنیا بیارم حس تنهایی رو واقعا چشیدم کسی همراهم نبود
کسی به روی خودش نیاورد حتی در حد تعارف
غیرمستقیم به جاریم گفتم کسیو ندارم گفت نگران نباش خجالت نکش یه شب که چیزی نیست میاییم بزنگ بمن بگو
اما دیگه بحثی در ماه های آخرم جلو کشیده نشد
بغضم گرفته بود
شوهرم رفته به خواهرش زنگ زده گفته بیایید یکیتون همراه زنم رفته بیمارستان بستری شده
اومد ولی بخودش میرسید چایی واینا.....
حتی قرص هامو نمیداد همراه بغلی اومد داد اصلا مهم نبود براش شب یکمی آگاه بخوابه بچه گریه کرد یا من نیاز داشتم به چیزی بده
جای خالی مامانمو حس کردم