بخدا من حالا بچه گیام میگم به کنار
فقط نزاشتن با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم دادن به فامیل به اجبار و ۱۶ روز بعد عقد طلاق گرفتم و با اون همه خاستگار خوب بدون علاقه به شهر غریب عروس رفتم وبرا کارم هر روز خدا تو راهم برا کار شوهرم هر روز دعا میکنم وپدرم بعد طلاقم سکته کرد ۱۰۰جور مشکلات عجیب دیگه که وقتی بهش فک میکنم واقعا اگه با خاستگارکه دوستش داشتم ازدواج میکردم نبود یه عمر مجبورم برای شوهر بیچاره ومهربونم ادای آدمای عاشق وراضی رو در بیارم، هر چند خانواده م پشتم بودن از لحاظ مالی وکاری وخانوادگی با اصالت بودیم ولی ولی چه فایده بچگی نکردم جوونی نکردم خیلی اذیت شدم فقط خواسته هاشونو تحمیل کردن
نمیدونم دلیل این رفتارا چیه ؟ یه جا یه منتی خوندم نوشته بود . من همیشه تو زندگیم داشتم برای چیزایی میجنگیدم که خیلیا از همون اول داشتنش و بعضاً قدرشم نمیدونن.
واقعا نمیفهمم چه حکمیته تو این داستان .
دقیقا چه حکمتیه که با بچه خودشون اینجوری رفتار میکنن ؟؟؟
بابای من نزاشت محضر عقد کنیم ،هزینه ش برا دو طرفه . تو خونه عقد کردیم ، اونا گفتن تالار نمیگیرم ،بابام گفت باشه نگیرید . منم حق نداشتم دخالت کنم .
الان شوهرم میگه تو بی عرضه بودی خبر نداره انقدر کتک خوردم ازشون که میترسیدم حرفی بزنم .
دخترم دنیا اومد سینه م نمیگرفت ،بابام جلو شوهرم میگه شیر اینو خر هم نمیخوره .
گاهی دلم میخواد نبینمشون . ولی دلم طاقت نمیاره .
بعد جالبه تا کارشون لنگ بمونه به من زنگ میزنن . بعد سال ها تازه فهمیدن بچه خوبه منم
وای عزیزم خیلی ناراحت شدم ولی بابای من ادم خوبی بود ولی دیکتاتور بود خدا رحمتش کنه جرات نداشتیم جلوشون پامون دراز کنیم ولی پیش همه بهمون احترام میذاشت لباسای خوشگل ورنگارنگ میگرفت حتی کلی طلا گرفته بود برا مامانم و مادوتا دخترش. ولی حرف حرف خودش بود که با کی ازدواج کنه یا قانون های عجیب وغریب
میفهمم .سخته منم کسی که دوست داشتم بهش نرسیدم ،منم خیلی سختی کشیدم ،و واقعا سخته کنار کسی زندگی کنی که داری ادا در میاری .
دقیقا انگار بچه زاییدن خواسته هاشون تحمیل کنن .
من شاید تا ۴ سال بعد ازدواجم به حرفشون بودم ،بعدش به حرفشون گوش ندادم .گفتم دست از سرم بردارید .
من از تو بدتر بودم از بچگی تاالان که ۲۷سالمه هنوز دارن میکوبن منو
جالبه ۵تا بچه ام دارم تازه دیشب برای بار اول تو روی مامانم وایستادم و جوابشو دادم همیشه فقط خود خوری میکردم خداکنه بتونم چندبار دیگه حرفمو مث دیشب بزنم بهشون شاید کم کم درست بشن
بزار بگن مهم نیست . باید آینده رو درست کنیم . درسته گذشته زخم به تنمون زده ولی خب تا اینجاش اومدیم ،بعدشم خدا بزرگه
من درسم بعد ازدواجم ادامه دادم ،زنگ میزدن شوهرم که درس میخواد چکار ؟ولی شوهرم گفت بخون ،اما بچه دار شدم نتونستم ،تو شهر غریب کسی نداشتم کمکم باشه ،دیگه نخوندم ،شاید بچه هام بزرگ شن ادامه بدم و بخونم .
مالی من بعد ازدواج مشکلی نداشتم ،خونه پدرمم نداشتم ،پدرم ثروتمنده . شوهرمم شکر خدا خوبه . ولی خب خیلی سختی ها کشیدم .
انشالله کنار شوهرت خوش باشین همیشه
خدا بیامرزه .میدونی از بیرون همه حسرت زندگی ما میخوردن .به قول تو منم کلی طلا داشتم ،ازدواج کردم دادن بهم طلا ها رو . .بعد دو سال خونه خریدیم فروختم طلاها ، زنگ زدن کلی فوشم دادن 😂😂
اما خب اخلاق های سخت گیرانه داشتن ،یه آهنگ ساده نمیزاشتن گوش بدم .البته الان آپدیت شدن الان داداشام هر غلطی دلشون بخواد میکنن 😒
اینام همینن تا مشکلی دارن
تا درد دلی داشته باشن
تا پولی قرض بخوان سریع زنگ میزنن به من اول نفر.
بابام حتی میگفت روز نامزدی که یه عالمه مهمون داشتیم حق نداری بری آرایشگاه. کوفتم کرد اون روزو مادرم گفت عروسه چطور نره.
رفتم ولی اونجاهم از ترس فقط به ارایشگر میگفتم آرایش ملایم توروخدا ملایم.
همشم بغض داشتم
