بچه ها امروز مامانم منا از صبح ۷بیدار کرد که غذا درس کنم زن دادشم اینا میخان بیان دوتاشون
دو تا زنداداشام اصلا خونه ما نیومدن رفتن باغمون فقط داداشم زنگ زد گف غذا حاضره بیام ببرم با مامان منم گفتم تا یازده امادس بعد اومد دنبال مامانم ، مامانم بردن باغ من تنها تو خونه موندم تا الان که مامان ، باباما رسوندن خونه و از همون جا رفتن خونشون
چقد دلم گرفت
درواقع امروز روز دختر بود ، کسی بهم تبریک نگف
کسی ادم حسابم نکرد که یه جا بریم
کاش نبودم من انگار فقط واسه غصه خوردن افریده شدم
دعاهاایی که هیچ وقت واسه خودم اجابت نشدن
حسرتایی که موند به دلم
خیلی خستم خیلی.....
مگه من دل ندارم خداجونم ....