سه ساله ازدواج کردم،باهاش دوست بودم اما عاشقانه نبود منطقی بود،شب قبل از خاستگاری ازش پرسیدم تو منو دوست داری یا فقط میخوای زن بگیری که داری میای خاستگاریم؟ گفت نمیدونم! خیلی ناراحت شدم اما نشد بهم بزنم،از راه دور میومدن گفتم حالا بیان ببینیم چی میشه،اومدن و من وقتی خانوادشو دیدم بیشتر ازش خوشم اومد همه چی عالی بود ما ازدواج کردیم هنوزم نمیدونم دوسم داشت یا فقط میخواست زن بگیره،خیلی عاشقانه نبودیم،الان برام هرکاری میکنه زندگیمون خوبه اما هنوزم نمیدونم دوسم داشت که اومد یا من تنها موقعیتش بودم،مثلا هیچ وقت حس نکردم از نظرش زیبام،همیشه حس کردم چهره مو دوست نداره،زیاد نگاهم نمیکنه باهاش که حرف می زنم خیلی چیزا هست بچه ها که نمیشه گفت،از این نظر کمبود دارم،اگه جدایی آسون بود بهش فکر می کردم اما نمیتونم،ظاهرا میگه دوست دارم اما کاراش که گاهی از دستش در میره اینو نمیرسونه