چیزی که میگم داستان زندگی چهار ساله برادرم با خانمش هست. برادرم ۳۸ سالگی ازدواج کرد. مادرم از اولش با زن داداشم که اسمش مهری هست مخالف بود چون میگفت رفتاراش طبیعی نیست مشکل داره. مهری با کوچکترین حرف قهر میکرد میگفت همه چیز تمام شد و رفتارای بدی نشون میداد. پرخرج و بی ملاحظه و بد اخلاق و کم حرف بود. یه بار رفتاری کرد که همه متوجه شدیم واقعا مشکل داره. برادرم خودش گفت این خیلی حالش خوب نیست ولی من دوستش دارم. مهری ۳۷ سالش بود موقع ازدواج و لی قیافش خوب بود. روز عقد هم رفتارش خوب نبود. موقعی که میاوردنش خونه ماشین عروس کنار زد تا عروس بخوابه. وسطش هم رفت با داداشم قهوه خوردن. خیلی زود هم خداحافظی کردن رفتن خونه قبل از مهمونا.
ادامه شو میگم . دنبال پربازدید شون نیستم دلم پر از درده برای سرانجام این زندگی