مثلا دیشب شوهرم میخواست بره بیرون کار داشت منم گفتم منو برسون خونه مامانم اینا حوصلم سر میره تو خونه ...
بابام خیلی بد دهنه با مامانم خیلی بد صحبت میکنه کلی توهین میکنه داد میزنه سرش الکی الکی ...
از پدرم متنفرم
خلاصه شوهرم اومد دنبالم رفتیم منم کل راهو ساکت بودم عصبی بودم جوریی که میخواست گریم بیاد به زور جلو اشکامو گرفتم
بعد پرسید چیشده چرا ساکتی؟ منم گفتم هیجی
حالا الان زنگ زده پاشو برو خونه بابات اینا تنها نباش امشب ساعت ۱۰ یازده میام
منم گفتم باشه
کارش معلوم نمیکنه یدفعه دیدیدن نگه داشتن امشب موند .
بچه ندارم تنهام
پدرشوهرم اینا تا یکی دو هفته دیگه میان طبقه بالامون زندگی کنن