بعدا فهمیدم از کجا نشوتی خوابگاهو پیدا کرده بود. دیگه ازش خبری نشد. فقط عیدها و تابستونا که میرفتم شهرمون ازش خبر داشتم. یه بار که خونه بودم، زنگ زده بود. بهش گفتم ببین اگه واقعا منو میخوای خوب بخون، دانشگاه خوب قبول شو. بعد صحبت میکنیم. سال بعدش بعد از کنکور وقتی زنگ زد، ازش پرسیدم کنکورت چطور بود؟ گفت بدک نبود.
خلاصه کنم. مدتی نگذشت که فهمیدم دروغ میگفته و دو سال ازم کوچیکتر بوده. توی ذهنم گفتم: خب دیگه تموم و بهش اصلا فکر نکن.
اما انقدر زنگ زد و زنگ زد که فکر نکردن بهش واقعا سخت بود.
تمام سالهای کارشناسیم همینجوری گذشت. حالا وافعا دیگه عاشقش شده بودم. هر دو عاشق هم بودیم. کمکم داشتم باهاش دوست میشدم که اتفاقی افتاد و همه چیز به هم خورد. نمیخوام در موردش حرف بزنم. ناراحتم میکنه.
اون روز حالم خیلی بد شد. فشارم ۴ شده بود. مامانم طفلک چقدر بالاسرم گریه کرد توی بیمارستان. همونجا با خودم گفتم همین لحظه به خاطر مامان هم که شده، چیزی که عاقبتی نداره و تمومش کن. و تموم کردم. اون برام تموم شده بود ولی دیگه از کسی خوشم نمیاومد.