2777
2789
عنوان

عشق اول

5736 بازدید | 137 پست

سلام بچه‌ها

مدت زیادی اینجا نبودم. در طول این مدت اتفاقاتی برام افتاد که دوست دارم بعضی‌هاشون رو اینجا بنویسم. شاید به درد کسی خورد. این‌طوری خودم هم درددلی کرده‌م.


دبیرستانی بودم که ماجرا شروع شد. یک عشق یک‌طرفه. پسری عاشقم شده بود که اولش من حتی نمی‌دونستم کیه. اون زمان که موبایل نبود. دهه‌شصتی‌ها می‌دونن چی می‌گم. انقدر به خونه‌مون زنگ زد که بالاخره توجه‌مو جلب کرد.

اون زمان تابستونا میرفتم یه کتابخونه‌ای تو شهرمون. یه بار اومد سر راهم و یه نامه بهم داد :) اونجا بود که برای اولین بار دیدمش. ۱۶ سالم بود.

از اون زنگ زدن و از من قطع کردن. یکی دو سال همین‌جوری گذشت. راستش دیگه کم‌کم ازش خوشم اومده بود، ولی به خاطر پدر و مادرم و آبرومون جواب تلفنشو نمیدادم. بگذریم. خلاصه کنم که وقت کسی که می‌خونه، کمتر گرفته بشه.

گل بهاری، بت تتاری، نبیذ داری، چرا نیاری؟

 درسم خوب بود. خیلی خوب درسمو خوندم و کنکور رشته و دانشگاهی که دلم می‌خواست، قبول شدم. توی اون مدت چند باری شده بود در حد چند جمله باهاش حرف بزنم. مثلا دیگه اسم و فامیلش رو می‌دونستم. یه بار هم شماره‌شو بهم گفته بود و من همون لحظه حفظش کردم (حتی الانم حفظم) و سنش رو می‌دونستم. گفته بود هم‌سنیم.

وقتی کنکورمو دادم، زنگ زد، فقط پرسیدم کنکورت چطور بود؟

گل بهاری، بت تتاری، نبیذ داری، چرا نیاری؟

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

خندید و گفت خواب موندم.

من برام درس خیلی مهم بود. همیشه دعا میکردم همون دانشگاه من قبول شه، یه کم که بزرگتر شدیم، با هم دوست شیم و بعد...

خیلی ناراحت شدم. چیزی نگفتم. فقط تعجب کرده بودم که چقدر راحت گفت خواب موندم.

گل بهاری، بت تتاری، نبیذ داری، چرا نیاری؟

جالبه که گاهی خواب بودم و خواب میدیدم توی خواب یکی بهم میگه پاشو فلانی خیلی دلتنگته. الان میخواد زنگ بزنه. تا چشم باز میکردم، میدیدم تلفن زنگ میخوره. میرفتم برمیداشتم، میدیدم خودشه.

وقتی رفتم دانشگاه دیگه ازش بی‌خبر بودم.

اونم که شماره‌ای از من نداشت.

یه بعدازظهر خواب بودم و خواب دیدم که یه نامه ازش رسیده. من اون زمان خوابگاه بودم. با صدای پیج بیدار شدم. اسم منو توی خوابگاه پیج میکردن. رفتم پایین، دیدم یه نامه برام اومده. وقتی اسمشو روی پاکت دیدم، قلبم داشت میترکید از بس تند میزد. من واقعا دیگه اون زمان عاشقش شده بودم.

گل بهاری، بت تتاری، نبیذ داری، چرا نیاری؟

بعدا فهمیدم از کجا نشوتی خوابگاهو پیدا کرده بود. دیگه ازش خبری نشد. فقط عیدها و تابستونا که میرفتم شهرمون ازش خبر داشتم. یه بار که خونه بودم، زنگ زده بود. بهش گفتم ببین اگه واقعا منو می‌خوای خوب بخون، دانشگاه خوب قبول شو. بعد صحبت میکنیم. سال بعدش بعد از کنکور وقتی زنگ زد، ازش پرسیدم کنکورت چطور بود؟ گفت بدک نبود.

خلاصه کنم. مدتی نگذشت که فهمیدم دروغ میگفته و دو سال ازم کوچیکتر بوده. توی ذهنم گفتم: خب دیگه تموم و بهش اصلا فکر نکن. 

اما انقدر زنگ زد و زنگ زد که فکر نکردن بهش واقعا سخت بود.  

تمام سالهای کارشناسیم همینجوری گذشت. حالا وافعا دیگه عاشقش شده بودم. هر دو عاشق هم بودیم. کم‌کم داشتم باهاش دوست میشدم که اتفاقی افتاد و همه چیز به هم خورد. نمی‌خوام در موردش حرف بزنم. ناراحتم میکنه.

اون روز حالم خیلی بد شد. فشارم ۴ شده بود. مامانم طفلک چقدر بالاسرم گریه کرد توی بیمارستان. همونجا با خودم گفتم همین لحظه به خاطر مامان هم که شده، چیزی که عاقبتی نداره و تمومش کن. و تموم کردم. اون برام تموم شده بود ولی دیگه از کسی خوشم نمی‌اومد.


گل بهاری، بت تتاری، نبیذ داری، چرا نیاری؟

بخت خوبی داشتم. آدمهای خوب و مهربون و باشعور و بزرگواری سر راه زندگیم قرار گرفتن اما دلم برای هیچ کدوم نلرزید. انقدر صبر کردم تا کسی که واقعا می‌خوامش بیاد.

و اومد.

همسرم. همسر عزیزم.

اینکه میگن عشق فقط یک بار برای آدم پیش میاد، واقعا اشتباهه. من دوباره عاشق شدم و شک ندارم که هم بار اول و هم این بار واقعا عاشق شده بودم. 

۶ ماه با هم بودیم. خانواده‌ها رو هم تا حد زیادی در جریان گذاشته بودیم. چه روزهای خوشی بود. یادش بخیر. همسرم، که اون زمان همسرم نبود، بهم گفته بود چند سال با هم باشیم، من الان موقعیت ازدواج ندارم. انقدر مورد اعتماد و امن بود که قبول کردم. ولی شیش ماه بعد اومد خواستگاریم. و با هم عقد کردیم.

گل بهاری، بت تتاری، نبیذ داری، چرا نیاری؟

بیست روز بعد از عقدمون، اون پیداش شد. نزدیک به دو سال بود ازش خبر نداشتم. من حالا دیگه دانشجوی ارشد بودم.

هر بار زنگ میزد، من با همسرم بیرون بودم (شماره رو با یه کلکی از یکی از بستگانم گرفته بود. اونم شک کرده بود و خدا رو شکر شمارهٔ همراهمو نداده بود).

ین بار هم‌اتاقیم بهش گفت فلانی ازدواج کرده. باورش نشد. انقدر زنگ زد که یک بار خودم گوشیو برداشتم. همون صدا، همون صدای گرم... همون مدل الو گفتن. ولی دیگه قلبم نلرزید. نمیدونم بچه‌ها حسم چی بود، ولی واقعا قلبم نلرزید. گفت هر کار میکنم نمی‌تونم فراموشت کنم. گفتم من ازدواج کردم. گفت: «باور نمیکنم. این بار هم دیگه هیچ‌جوره ولت نمیکنم. اون موقع واقعا بچه بودم.» گفتم: «بیشتر از این درست نیست باهات حرف بزنم، فقط بهت بگم که من ازدواج کردم.» گفت: «اگه راست گفتی که هیچی، دیگه زنگ نمی‌زنم، ولی اگه دروغ باشه، دیگه ولت نمیکنم.»

نذاشتم بیشتر از این چیزی بگه و قطع کردم.

گل بهاری، بت تتاری، نبیذ داری، چرا نیاری؟
حيف شد كاش بقيشم نوشته بودي😁

اون شب هیچ کس نبود، رغبتم برای نوشتن کم شد.

بعدش اتفاق‌های عجیب‌تری افتاد. حوصله کنم، می‌نویسم. شاید امشب.

به خاطر این نوشتم که شاید یک روزی به درد کسی بخوره.

گل بهاری، بت تتاری، نبیذ داری، چرا نیاری؟

چند ساعت بعد با همسرم قرار داشتم. تا دیدمش، براش تعریف کردم که فلانی زنگ زده (قبلا ازم پرسیده بود تا حالا عاشق شدی؟ و من گفته بودم آره. چیز بیشتری نپرسیده بود و منم نگفته بودم).

یه تیکه از حرفهاشو طعنه‌وار تکرار کرد. به مسخره. فهمیدم حسودیش شده. ولی طفلک چیز بیشتری نگفت. منم نگفتم. و تموم شد.

دیگه هم اون زنگ نزد. راستش انتظارم ازش همین بود. پسر خوبی بود و من میدونستم میره می‌پرسه و وقتی بفهمه واقعا عقد کرده‌م، دیگه زنگ نمیزنه.

گل بهاری، بت تتاری، نبیذ داری، چرا نیاری؟
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بیاین

آرزو1388 | 33 ثانیه پیش
2791
2779
2792