ببخشید یکم طولانی شد 🙂
ما تو اپارتمان سه واحده زندگی میکنیم
از مهمونی برگشتیم امشب سه ساعت پیش
خونه ساکت بود من خیلی عادی داشتم حرف میزدم ب شوهرم نه تن صدام بالا بود نه هیچی
بعد یهو کلید انداختن و باز کردن یکی از همسایه ها اومد از بیرون
شوهرم گف یواش تر حرف بزن
من خیلی ناراحت شدم اهمیت ندادم و ادامه دادم ب حرف زدنم و گفتم مگه من الان چی گفتم چرا چیز بدی گفتم (با اینکه تن صدای من بشدت یواشه برعکس خودش)
بعد یهو حالت چهرشو با تنفر بهم نگاه کرد و گفت حرف آدم نمیفهمی تو میگم یواش تر حرف بزن
منم همون لحظه پاشدم رفتم تو اتاق شروع کردم ب گریه کردن
بعد چند دقیقه اومد تو اتاق و فهمید دارم گریه میکنم اما هیچ واکنشی نشون نداد و گرف دراز کشید و چشاشو بست
منم لجم گرف و بیشتر گریم گرفت پاشدم رفتم تو حال دست خودم نبود گریه هام از بی صدا تبدیل شده بود ب هق هق کردن و بلند تر بود صدا
بعد دوسه دقیقه شوهرم از اتاق اومد و بم گف با عصبانیت و تنفر و غضب الان چیشده کی بتو چیزی گفته بعد یکم هی دستاشو مشت کرد و زد رو مبل
هی میگفت گریه نکن صدات میره بیرون
منم هی بیشتر عصبانی میشدم و بیشتر گریم میگرف ک آبروش مهمتر از حال بد من بود
منم هر لحظه شدت گریه های بیشتر میشد
اونم هی بینش میگف تو منو بدبخت کردی
این چه زندگی برا من ساختی
پاشو اصن میخام طلاقت بدم (اولین بار بود اینو میشندم) یا میگف آخ شیطون میگه برم بندازمت جلو ننه بابات
خلاصه من سه ساعت تمام تا همین الان گریه میکردم و حمله عصبی بم دست داده بود طوریکه اصلا آروم نمیشدم
یبارم اومدم برای منت کشی ولی من قبول نکردم و اون بیشتر عصبانی شد
و هی بم میگف درد مرگ ریدم ب اون صدای گریه هات یا خودشو میزد و فحش میداد
تاحالا شوهرم این شکلی باهام رفتار نکرده بود ک بدون هیچ احساسی کلی حرف و توهین بهم بکنه
حتی یزره امشب منو دوس نداشت و اعتراف کرد ک بدبختش کردم
من آدم لوسی نیستم اول لجم گرف ک چرا نازمو نکشید
ولی از اواسط ک بعضی حرفایی ک بهم زد با تنفر و عصبانیت و خشم خیلی دلم ازون حرفاش شکست و عجیب امشب احساس بی دفاعی و بی کسی کردم و ترسیدم ازینکه باهاش تو ی خونه زندگی میکنم
بیشتر گریه ها و حمله های عصبی و استفراغی ک بین گریه هام کردم و مشکل نفس کشیدن ک امشب تجربه کردم همش بخاطر وحرفاش بود ن اینک چرا گفته یواش حرف بزنم