هیی یاد یه چیزی افتادم مال سال های پیش خیلی دردناکه برام یادمه بیست سالم بود عروسی دختر دایی بزرگم بود خلاصه من و مامانم دنبال لباس و اینا ، اونروز من یه کم حالم بد بود نمیدونم معده درد داشتم یا چی ، چون توی روستا بودیم بعضی زنا مغازه لباس فروشی باز میکردن و نسیه میدادن ، مامانم و خاله هام گفتن بیایین بریم مغازه فلانی نگا کنیم و مامانم منا به زور برد و من بی حوصله از درد فقط نشسته بودم. خلاصه گذشت و رفتیم خونه ، و چیزی نخریدیم ، فرداش به اون خالم گفته بود من از مغازش سه تا خط چشم دزدیدم و میخواد بره ازم شکایت کنه
درد و بغض و گریه اون روزا هیچ وقت از یادم نمیره
نمیدونم چرا به من تهمت دزدی زد منی که حتی نزدیک وسایلش نشدم ، خیلی سال گذشته اما از ذهنم پاک نشده و هنوزم درد اواره برام هیی