تو ماه هشت بارداریم چهار سال ازدواج کردم یه ماجراهایی برامون تو نامزدی بین خونواده ها پیش اومد که هنوز سرکوفتش رو من میشنوم. تنها کسی هم که در تلاشه این رابطه بین مامانم و همسرم رو درست کنه من بودم مامانم انگار نمیخواد. امروزم برگشت دو سه بار گفت زایمان کنی ده روز زیاده نمیام بمونم شبا میام خونه خودم گفتم مامان من که تجربه ندارم چیکار کنم بارها اینو گفته یا برگشت گفت اگه فلان بشه و مادرشوهرت بیاد خونت من از خونه میرم بیرون حق نداره بیاد من دعوا راه میندازم بابا زن حامله همینطوریش حساسه کلی هم سرکوفت شنیدم وقتی قطع مردم انقد گریه کردم برا اولین بار انقد زدم تو سرو صورتم که خدا میدونه حالم خیلی خراب بود خیلی بی کسم بخدا الان قلبم درد می کنه بچمم تکون نخورده ازون موقع کاش بمیرم برا بچم فقط دلم میسوزه