تو ماه هشت بارداریم چهار سال ازدواج کردم یه ماجراهایی برامون تو نامزدی بین خونواده ها پیش اومد که هنوز سرکوفتش رو من میشنوم. تنها کسی هم که در تلاشه این رابطه بین مامانم و همسرم رو درست کنه من بودم مامانم انگار نمیخواد. امروزم برگشت دو سه بار گفت زایمان کنی ده روز زیاده نمیام بمونم شبا میام خونه خودم گفتم مامان من که تجربه ندارم چیکار کنم بارها اینو گفته یا برگشت گفت اگه فلان بشه و مادرشوهرت بیاد خونت من از خونه میرم بیرون حق نداره بیاد من دعوا راه میندازم بابا زن حامله همینطوریش حساسه کلی هم سرکوفت شنیدم وقتی قطع مردم انقد گریه کردم برا اولین بار انقد زدم تو سرو صورتم که خدا میدونه حالم خیلی خراب بود خیلی بی کسم بخدا الان قلبم درد می کنه بچمم تکون نخورده ازون موقع کاش بمیرم برا بچم فقط دلم میسوزه
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
الهی بگردم .خودتو اذیت نکن همه تو خانواده هاشون مشکلاتی رو دارن ولی مامانت واقعا بی فکره که انقد با حرفاش ازارت میده ....مامانتو بزار تو حال خودش باشه دیگه بهش زنگ نزن بچه ی تو شکمت از همه کس تو دنیا واجب تره گناه داره طفل معصوم یه چیز شیرین بخور به چپ دراز بکش ایشالا اکنون میخوره.خدا کریمه غصه نخور گریه هم ممنوع