حدود یک هفته قبل از عقد مون ، رفتیم آزمایش خون دادیم و چکاپ کامل چون به هر حال دختر عمو پسر عمو بودیم و احتمال اینو هم میدادیم که ممکن باشه نتونیم بچه دار بشیم... خلاصه بعد از چند روز جواب آزمایش رو گرفتیم و نشون پزشکمون که دادیم متوجه شدیم که گروه خونی مون به هم نمیخوره و احتمال بارداری من و حتی بارداری سالممون هم خیلی کمه..
از مطب که اومدیم تو ماشین کلا حالم گرفته شده بود...خدا شاهده که بهش گفتم حسام بیا رابطمونو تموم کنیم ،من از اول میدونستم مشکل ژنتیکی داریم برای همین مقاومت میکردم ، بالاخره کم دردی نیست ،نه تو میتونی پدر شی و نه من میتونم مادر شم ...توروخدا فکر کن به این قضیه..
هیچی نمیگفت و من هی داشتم ادامه میدادم...
رفت جلوی یه کافه و ماشینو پارک و خاموش کرد..بهم نگاه کرد بعد سرشو گذاشت رو فرمون با عصبانیت گفت
من اگه تورو بخاطر بچه دار شدن میخاستم ،۱۵ سال زندگیمو بخاطر تو ادامه نمیدادم ، من تورو بخاطر خودت میخام دیوونه ی اسکل ...چی فکر کردی؟؟فکر کردی مثل مردای دیگه به فکر هوسم؟ نه ! تو واقعا منو دوست داری یا دنبال بهونه ای ؟؟؟
اصن تا حالا عصبانیتشو ندیده بودم هیچوقت...انقد ریلکس بود که عصبی نمیشد...گفتم دوستت دارم این چه حرفیه
بعد سرشو برد بالا و گفتش راجب این موضوع به هیچکس فعلا هیچی نگو ،بعدا خودمون بهشون میگیم ،نمیدونم تو دوست داری مادر شی یا نه اما من اصراری ندارم...اگه خیلی دوست داری که مادر شی ، میریم درمون میکنیم اگه هم نشد پس بهزیستی برای چیه هان؟
اینو تا ابد توی ذهنت راجب من داشته باش !! من تورو بخاطر نیازهام و هر چیز دیگه ای نمیخام ، من تورو بخاطر خودت میخوام ، بخاطر وجودت(اولش فکر کردم فقط حرف میزنه اما بعد دیدم داره با چشاش هم اینو بهم میگه...)
گفتم خب دیگه فکر کنم زیادی رمانتیک بازی و چندش بازی در آوردیم ، بریم یدونه کاپوچ بقولیم؟
گفت جدی میفرمایید ؟؟پس ما برای چی جلوی کافه ماشینو پارک کردیم ؟؟
خندیدیم و رفتیم...دیگه هم این ماجرا رو به روم نیورد
انقد زود رفت که حتی نتونستیم این موضوعو به خانواده هامون بگیم...
هیچوقت نمیدونستم قراره زندگیم شبیه فیلمای ترکیه ای بشه.... هیچوقت...
برای شادی و آرامش روح نامزدم فاتحه بفرستید...