قسمت سختش اینه آدم نمیتونه دردشو بگه. خانواده چشمای پف کرده منو میدیدن صبحا ولی هیچ کدوم حتی به ذهنشون نمیرسید چرا چشام پف کرده. میپرسیدن چرا چشمات پف کرده؟ ولی نه اونا فهمیدن و نه من گفتم که شبا با گریه میخوابم. شاهد دردی که این چند ماهه کشیدم و شبایی که با گریه صبح کردم فقط خدا بود.
جز خدا هیچ کس رو لایق محرم اسرار بودن و حتی لایق دیدن اشکام نمیدونم.
سخته هر روز یه ماسک شادی بزنی رو صورتت و وانمود کنی حالت خوبه ولی کسی نبینه وجودت پر از ترکه. از نظر اونا فقط یه جلسه خواستگاری یکی دوساعته بود ولی اون یکی دوساعت ۹ماه زندگی منو سیاه کرده. ۹ماه گریه،حال بد، احساس کافی نبودن، حتی شک کردن به خودم و تفکراتم، ۹ماه زندگی کردن تو جهنم شک و تردید که نکنه اشتباه کردم ردش کردم. ۹ماهی که گفتنش راحته ولی هر روزش برام چندسال گذشت😔💔