من خیلی حسودیم میشه بزرگترین حسرت زندگیم اینه 😭
دوستم میرفتیم دانشگاه راه دور باباش میومد اول صبح تو تاریکی تو ماشین منتظر میموند تا اتوبوس ما راه بیفته بعد میرفت ،اما من بابام با اخم و تخم اگر خونه بود منو میبرد پیاده میکردم. می رفت
احساس میکنم ماها یه چیزی تو وجودمون نداریم گم شده
الآنم پدر شوهرم خیلی به دختراش اهمیت میده خیییییلی
انقد حالم گرفته میشه با خودم میگم من چیم کمتر بود از اینا
درسمو خوندم ،دحتر مودبی بودم ،با آبروش بازی نکردم
اما اون همیشه خدا از ما طلبکاره
کاری کرد من عزت نفسمو از دست بدم و تو ازدواجم خودمو دست پایین بگیرم و الان این بشه عاقبتم