یکی از برادر شوهرام زنش رو تهدید میکرد که میخواد زن بگیره زنش هم خیلی گریه میکرد و رفته بود بپای پدرشوهر مادرشوهرم افتاده بود که من عاشق پسرتونم میمیرم براش بگید سرم هوو نیاره
پدرشوهر مادرشوهرمم خیلی قند تو دلشون آب میشد که عروسه اینجوری کشته مرده ی شوهرشه و هی همه جا تعریف میکردن با افتخار و ذوق میکردن
یروز من رفتم خونه ی بابام دوروز موندم به عنوان مهمون بعد برگشتم خونه ی پدرشوهرم دیدم همه ی بچه هاشون اونجا جمعن و شلوغه خونشون.پدرشوهرم وسط همون جمع با حالت مسخره ی ای گفت فلانی میخوام برای شوهرت زن دوم بگیرم،تو که هی میری خونه ی بابات،بدرد پسر من نمیخوری
منم خیلی خونسرد گفتم کار خوبی میکنی،ولی چرا زن دوم؟من طلاقمو میگیرم مهرمم میگیرم میرم پی زندگی و خوشبختی خودم،شما هم واسه خودت عروس دلخواهت رو بگیر،بعد عصبی شد گفت تو هفت جد و آبادم کسی طلاق نگرفته که تو میخوای بگی ی،منم گفتم پسر شما رو همینجوری بدون هوو هم نمیشه تحمل کرد،منم استارت طلاق تو خاندان شما میزنم که قبحش براتون بریزه
بعد اون ماجرا رفتار پدرشوهر مادرشوهرم خیلی عوض شد و خیلی احترام منو نگه میداشتن و اون دری وری هایی که همش میگفتن رو گذاشتن کنار و خیلی مراعات میکردن حرفی نزنن که بهم بر بخوره😂
خودم فک میکنم زبون درازی کردم ولی جاری هام میگفتن چقد جسوری😂