حسرت ک میتونم اندازه موهای سرم بشمارم برات . از آخریش بگم :
پدربزرگم مریض بود چند وقتی . صبح رفتم خونشون . دیدم خالم هام اونجان آروم حرف میزدن. گفتن حاج آقا تا صبح درد کشیده الان یکم آروم شده خوابیده . خیلی دل تنگش بودم با این ک یه روز در میون یا هر روز تند تند وقت گیراوردنی بهش سر میزدم .نرفتم پیشش فقط از پشت پنجره دیدمش . گفتم دوباره فردا صبح ک بچه ها رفتن مدرسه میام میبینمش
همون شب پر کشید و این داغ تا ابد روی دلم میمونه . حسرت یبار دیگه گرفتن دستاش ....