خلاصه شو میگم
ما تو کلاس مون دو تا گروه بودیم یه گروه شیطون و خرابکار و یک گروه آروم و مثلا بچه مثبت
من و همین دوستم و دو تا دختر دیگه با هم گروه شیطون و در انرژی بودیم البته یکم هم خرابکار البته بگم کارای خلاف نمیکردیم
خلاصه چند سال با هم بودیم خیلی دوستای صمیمی که از هم دوری نداشتیم از بین ما من و یکی دیگه چند سال پیش ازدواج کردیم ولی همچنان پایه گروه مون بودیم و خودمون رو جدا نکردیم از بقیه تا اینکه این دوستم که داستان شو میخوام تعریف کنم ازدواج کرد. حالا اسمشو میزارم سارا
بعد از یه مدتی سارا یهویی اومد گفت میخوام ازدواج کنم همه کارا مو هم کردم بما هم چیزی نگفته بود دقیقا برعکس ما که از دقیقه اول همه چیو بهش گفته بودیم رفتار کرد
حالا ایناش مهم نیست مهم اینجا ی داستان که شوهرش برادر یکی از بچههای گروه مثبت بود
ادامه شو. میگم ....