بازم گذشت تا دقیقا امسال ماه رمضون سه سال از اون قضیه میگذشت که به طور اتفاقی برادرشوهر قبلیش برای یه کاری اومد کوچه ای که ما تازه خونه ساختیم توش چون مامانمو میشناسه از محل قبلیه اومد و گفت تو رو خدا به دخترت بگو به دوستش بگه دست از سر ما برداره مامانم گفت چی شده اینا دیگه دوست نیستن
گفت اومده محل کارم و جلو خونمون آبروریزی و فحش که شما منو بدبخت کردید شوهرم و خانوادش خیلی بهم زخم زبون میزنن و خیلی اذیتم میکنن دوباره میخوام برگردم
بخت بخت اول ، شوهر اولیش هم گفته برو خدا بیامرزه پدرت دیگه من نمیخوام برگردم اما بازم هر وقت رد میشه از محل کارم فحش میده بهم
مامانم میگه زندگیش بده که دست از سر اینا برنمیداره وگرنه اگه شوهرت و زندگیت خوب باشه چکار داری به شوهر قبلیت یا بگی دوباره میخوام برگردم؟ کپ کردم که عین نفرین من بود این اتفاق اما خوشحال نشدم چون دیگه خیلی گذشته بود از ماجراش و منم چند ماه بعدش به خاطر خدا بخشیدمش اما هنوز تو دلم بود یادمون باشه دنیا هیچ وقت فراموشی نمیگیره
اما سر یه ماجرایی امسال واقعا دلم خیلی خیلی بیشتر شکست و اولین دعای سر افطارم رسیدن اون افراد به سزای عملشون بود نه به خاطر الانم که دلم خنک شه اصلا به خاطر اشکایی که اون لحظه ریختم قلب مچاله شدم دلم برای اون موقع خودم میسوزه به نظرتون اینم میگیره؟ یا نه