واقعا دیگه خسته شدم. همش میگم ای کاش یه کم بیشتر واسه ازدواجم فکر میکردم. انگار سقف اسمون باز شده بود و این ادم برای من نازل شده بود که انقدررر سریع بهش جواب مثبت دادم. ولی الان پشیمونم. اگه بیشتر صبر میکردم خواستگارای خیلی بهتری گیرم میومد(هرچند قبلشم خواستگارای خوبی داشتم ولی با هیچکدومشون صحبت نکرده بودم).
کلا این ازدواج اون چیزی نبود که من میخواستم.من دلم میخواست شوهرم کارمند باشه.جایگاه اجتماعی داشته باشه اما شغل شوهرم ازاده. موقع خواستگاری هی من دو دل میشدم، هی واسطه جو میداد نهههه اینا خیلی خوبن، خیلی اِلَن،خیلی بِلَن و وضع مالیشون توپه. در حالی که وقتی وارد زندگیشون شدم فهمیدم هرچی میگفت چاخان بوده. بماند که برای جشن و خریدهاش اعصاب منو خراب کردن چقدررر.رفتم از جاهایی که تخفیف زده بودن خرید کردم که یوقت خانواده ش اذیت نشن😒. هی بهم میگفتن نه این گرونه اینو حواست به قیمتش باشه و فلان و…
شوهرم ادم خیلی خوب و خدا ترسی هست و واقعا تاحالا نازک تر از گل به من نگفته ولی من با مقایسه کردن خودم با این و اون دارم روز به روز خودمو پیر میکنم.
هرچند رگه هایی از خساستم دیدم توش.
درکل هیچوقت واسطه ی ازدواجمو نمیبخشم چون با جو دادن هاش و دروغ گفتناش باعث شد من کلی خواستگار خوب رو رد کنم!