من کلا با همه جور آدمی زود اوکی میشم
و زود باهمه صمیمی میشم اما توی این س سال اصلا اصلا نتونستم با خواهر و مادر همسرم اوکی بشم
با ی شهر دیگه وصلت کردم ک کلا مادر شوهر و خواهر شوهرم انگار دشمنشون عروسه
وقتی میریم بیرون اصلا تمایلی ندارم حاضرم تو خونه باشم اما نرم بیرون بخاطر همسرم میرم فقط
مثلا یکی از رفتارشان اینه ( رفته بودیم بیرون اونا زودتر رسیدن من عادتم برسم سلام میدم ب همه هیچکس جواب منو نداد فقط مادر شوهرم اونم چون نزدیکم بود )
اصلا ب من نگاه نمیکنن ( تصمیم گرفتم کلا سلام ندم خیلی شخصیت آدم خرد میشه تو جمع)
همشون همینجورین از کوچیک تا بزرگ
یا مثلا تو جمع صحبتهاشون فقط باهم حرف میزنن با من اصلا حرف نمیزنن( من خودم وقتی میبینم پشتشون ب ننه و گرم صحبت باهم هستن اصلا میگم ولش کن چرا خودت کوچیک کنی بری اونجا بشینی )
وقتی نزدیکشون میشم حرف زدن قطع میشه همش غیبت فامیلاشون میکنن
کلا فک کن ن تمایل ب دیدن من دارن ن حرف زدن با من
حیف ک شوهرم دوست داره رفت آمد کنه و اگه نرم ناراحت میشه
خیلی احساس تنهایی میکنم واقعا تو این شهر
کلا خودشون اعتراف میکنن مادر شوهر عروساشون دوست ندارن و فقط داماد خوبن
از همون اول زندگیمون هم با جهازم ایراد گرفتن با اینکه ن عروسی گرفتم ن طلایی ب من دادن
ن مهریه سنگینی داشتم همش ۱۴ سکه
ولی اینا رسم دارن مهریه ملک و سکه بدن ب دختراشون
بعد ب من تیکه میندازه چرا فر نداری
یا میگه مادرشوهرم جهاز ک خوب ندادین سیسمونی هم حتما میخایید همینجوری بدید کم محلی بی محلی هاشون بماند .
شوهرم میگه خودت برو حرف بزن اما باور کنید اصلا نمیتونم با خانواده همسرم صمیمی بشم
آنقدر از حرفشون دل آدم میشکن