دیشب رفتیم خونه ی خالم ام عید دیدنی اومد کنار من نشست به رون پام نگاه کرد زد زیر خنده بعد به جمع گفت وقتی فلانی رو (یعنی منو) میبینم یاد عمه خدابیامرز میفتم اینقد چاق شده همه خندیدن
منو میگی اینقدر بغضم گرفت هر کاری کردم زبون باز کنم بگم عمه ی شما 140 کیلو بود من هشتاد کیلو بغض اجازه نمیداد
همیشه حرص میخوردم چاقیمو مسخره میکردن ولی این سری قلبم شکست اومدم خونه گریه کردم شوهرمم خودش چاقه همین دیشب توسط داداش خودم مسخره شد بهم گفت بیا رژیم بگیریم هم برای سلامتی مون خوبه هم دهن همه ی این فامیل و خانواده رو ببندیم