من ۱۹ سالمه حدود یک ساله ازدواج کردم
اما بابام تقریبا از ۱۴ سالگیم دیگ رابطش با من خوب نبود همه جوره تو رفاه بودم از لحاظ مالی و پوشش و همه جوره مادی هیچی کمم نزاشت جهازم و کامل همرو خارجی داد اما حاضر بودم اینکارارو نکنه ولی ذره ای توجه بهم کنه همیشه باهام جوری رفتار میکرد انگار دشمن خونیشم همیشه سر درسم باهاش بحثم میشد همیشه بهم میگفت تو منو سکته میدی تو منو میکشی و این حرفا همیشه کمبود محبت بابامو داشتم و دارم
تا اینکه ۱۴ سالم بود با شوهرم دوست شدم و همه ی کارای بابام جبران شد
حالا دیشب رفته بودیم خونشون بعد داشت با شوهرم بازی میکرد همون موقع داشتم ب مامانم میگفتم تولد چی بپوشم امیر میگه سینه هات معلوم نباید باشه همه لباسام سینه اش بازه فردا برم ی سر بزنم ببینم چیزی گیرم میاد یهو بابام گف تو از اولش ذاتت خراب بود اگ ازدواج نمیکردی زندگیمو خراب میکردی😑
شوهرمم دسته بازیو گذاشت بهم گف پاشو بریم بعدشم شوهرم بهش گف من هنوز نمردم ک جلو من به زنم میگی ذاتت خرابه تا الانم اگه هیچی نگفتم حرمت نگه داشتم بعدشم اومدیم خونه
از دیشب دارم گریه میکنم خیلی حالم بده
من بابامو خیلی دوسش دارم بی حد و مرز عاشقشم ولی اون اینطوریه😑