برم خونه پدر بزرگ و مادربزرگم.
در و که بزنیمم مادر بزرگم با اون خنده شیرینش پشت در ظاهر بشه و اون جوری محکم بغلمون کنه، با همون پراهن گل گلی اش و روسریش که پشت گردنش گره زده...
با چه ذوقی میگفت برم چایی بذارم و بعد هم سریع اون ظرف شیرینی رو که هنوز درش باز نشده بود می آورد جلومون میذاشت...
همیشه هم اول بهار یک شاخه شکوفه بادوم از باغ میکند برامون می آورد.
فرداش بچه های عمه ام می اومدن، بعد اون یکی عمه، اون خونه پر میشد از ذوق و شوق بی حد و حصر، دسته جمعی با هم میرفتیم باغ و وسط راه هم کلی عیدی جمع میکریدم البته همش گردو بادووم هایی بود که ساکنین روستا بهمون میدادن 😀
شب هم که میشد تو تنها اتاق مهمون مادربزرگم ردیفی رخت خواب مینداختیم و قبل خواب کلی ماجرا تعریف میکردیم تا بخوابیم..
یادش بخیر ❤️❤️❤️