یک روز دوستم داری و یک روز به دست فراموشی می سپاریم و من همچنان به مخفی کردن تو در دلم ادامه خواهم داد ، و مثل روز اول برایم آشنا خواهی بود درست مثل قدیمی ترین رفیقم که اکنون به بیماری فراموشی مبتلا شده است اما گرمای وجودش هنوز هم در من باقی مانده است می دانم یک روز مرا به قلبت معرفی خواهی کرد و آن روز گل های باغچه حیاط خانه ام شکوفا خواهند شد و بهاری مزین برایم تدارکت می بینند من از سپردنت به شمع و باد خسته شده ام و می خواهم در آینه تمام قد اتاقم تصویر تو به وضوح نقش بندد و من آن زمان بازوانت را در آغوش می کشم گویی برای همیشه متعلق به اینجا گشته ای، تو همان بخار پدیدار شده از هر نفس و نای من بودی که در زمستان سخت گونه های یخ زده و خشک شده ام از سرما را لمس می کرد و من با پای پیدا ادامه راه را قدم میزدم تا به کیوکس روزنامه فروشی نزدیک محلمان برسم تا شاید سر تیتر مجله ای نام تو را حک کرده باشند و من از احوال گم کرده ات اندکی جویا شوم ، اما انگار هیچ اینجا نبود و من مداوم قدم میزدم شاید یک شهر رفت آمد به طول انجامد اما تو را خواهم یافت بی آنکه مرا ببینی ام ، تماشایت می کنم سیر، بعد عبور می کنم با قایق تنهایی که با دست های خود برایم سرهم کردی من نه گذشته را می خواهم و نه خیالت را من حالی می خواهم در کنار تو جایی که بشود چای نوشید و کتاب تازه تدوین شده زندگی را با هم ورق زنیم و بوی باران عطر خاک و چمن خیس خورده در فضا احساس شود