شوهرم بخاطر من باهاش دعوا کرده من نمی دونستم تا خودشون مشکلی دارن به من زنگ میزنه از چشم من میبینه درصورتی که من بی اطلاعم منم خسته شدم از توضیح دادن از اولش هم مادرشوهرم منو دوست نداشت نداشت برای من عروسی بگیرن نداشت شوهرم طلا بگیرن من بچه هام باردار بودم میومد سر میزد میگفت تو تمییز نیستی تو فلانی بمانی باز با این همه احترامش داشتم تنها میشیم میگه هیچکس نتونسته منو شکست بده فکر میکنه من دشمنشم نمیدونم چرا منو دوست نداره غذا درست میکنم میبرم اصلا لب نمیزنه میاد خونم جز میوه هیچی نمی خوره منو دوست نداره دختراش دوست داره به خانواده شوهرای دخترش احترام میذاره محض دلخوشی من یکبار خانواده منو دعوت کنه شوهرم عوضش دشمن خانواده ام کرد این چه سرنوشتی بود