شوهرم خیلی رفیق بازه جوری که هر روز باید یه وقتی رو با دوستاش میگذروند
روز جمعه هم بلند شد با دوستاش رفت کوه ماشینو میخاست برام بذاره ولی اونم برد منم دیگه طاقتم سر اومد
اخه چند روز بود پشت سر هم بدون اینکه به ناراحتی من توجه کنه بلند میشد میرفت
منم جمعه بلند شدم رفتم خونه ی مامانم
بعد از ظهر ساعت ۵ زنگ زد بهم چند بار جواب ندادم به گوشی مامانم زنگ زد که اماده شین میام دنبالتون که خواهر و مادرم میخان بیان خونمون
منم گفتم من امشب خونه نمیام