وای خدای من، این جزو معدود تاپیکاییه که، بدجور منو پرت کرد به چند ماه پیشم.
و اشکم جاری شد.
۲۶ سالمه
صبورم. مثل همه آدما، سختی کشیدم.
شنیده بودم بعضی شبا صبح نمیشه و فلان... ولی درک نکرده بودم. نمیفهمیدم. شبای سخت کم نداشتم، اما این، شامل حالم نمیشد.
تا اینکه....
شبی که متوجه خیانت شوهرم شدم.
معنای کاملِ صبح نشدنِ شب رو، با بند بند وجودم درک کردم.
مدام این جمله تو ذهنم زیرنویس میشد : تو دیگه صبح فردا رو نخواهی دید.
آمپول آرام بخش، قرص خواب آور،،،، گریه،،، هیچکدوم افاقه نکرد اونشب. و من پلک روی هم نذاشتم و داشتم جون میدادم.
اما خب... این من بودم که دووم آوردم.
و الان بعد گذشت چند ماه، بخشیدمش