۴سال بود سکته مغزی کرده بودن اما خب اونطوری نبود که از پا افتاده باشه ففط زبونش تو حرف زدن به مشکل خورده بود و گاهی داروها باعث میشد نتونه خودشو دستشویی بشوره و من میرفتم میشستم و و همیشه حموم بردنش رو خودم میبردمش
بعد تو این ۴ سال گه گداری سکته میکرد در حد خفیف
سکته براش مثل آب خوردن شده بود تا اینکه ۲۶ بهمن ۹۹ بود دیدم یه حالیه انگار منتظره بعد واضح باهام صحبت میکرد و میخندید و برام خاطره میگفت منم خوشحال بودم که حالش خوبه و واضح حرف میزنه بعد یه حالت بیقراری خاصی داشت همش چشمش به ساعت بود یه خاطره ای داشتیم از تولدم اونو تعریف کرد که یه سال تولدم از جلو در ورودی حیاط ساختمان تا داخل واحد مثل تالارهای عروسی خونه رو با سطل های بزرگ گل فروشی گل بارون کرده بود و اونو اونروز تعریف کرد و گفت یادته اینکارو کردم و من گفتم آره 😔😭💔 خب دوباره روز تولدم شد بازم انجام میدی برام یهو گفت نه دیگه وقت نیست و بازم ساعت رو نگاه کرد و در عرض صدم ثانیه جلو چشمم سکته کرد دوباره و حالا داستان هایی که اون وسط اتفاق افتاد بماند تا برسونم دکترش
بعد تو مطب دکتر تا نگاهش کرد گفت جدای از سکته داره خونریزی مغزی میکنه و فوری ببر بیمارستان
این شد که بردم بیمارستان اونجا گفتم فوری باید عمل بشه الاناست که بره کما 💔 و رفت تو کما با همون حال لباساشو پاره کردن موهاشو از ته زدن و ۵ ساعت تو اتاق عمل بود ولی ۲۸ روز مداوم خونریزی کرد مغزش و اون روز کذایی ۱۹ اسفند زنگ زدن آی سی یو حالشو بپرسم گفتن رفت .......😭😔💔🥀