سلام دوستان امشب یه موضوعی پیش آمد منو برد به بیست سال پیش
پدرم یه دوست داشت اسمش غِلام بود......خیییلی بد بیاری و زندگی بدی داشتن...من اون موقع ها راهنمایی بودم..یه روز عمه غلام آمد خونمون پدرم گقت غِلام خیلی بدشانس خیلی بدبختی سرش میاد ...اونم نشست سیر تا پیاز سرگذشت غلام برامون گفت....من تا چند ماه هنگ بودم...نمیدونم اقتضای سنم بود یا هر چیزی....دیگه از غلام و زنش حالم به هم میخورد
هستین که بگم
..فقط چون بچه کوچیک دارم نمتونم زود زود تایپ کنم
و اینکه تو نوشتن قوی نیستم یعنی قشنگ نمیتونم جمله بندی کنم مثل نویسنده ها ..ولی به خدا همش راسته راسته