خانما
عشقم چند روز پیش زنگ زد به بابام و گفتش که اگه اجازه بدید ما بیایم برا خواستگاری و این حرفا
بابامم فهمید که من باهاش توی رابطم
و مامانم آروم براش توضیح داد و اینکه فقط خانوادش با مشکل داره همههه شرایطش اوکیه
اخلاق و اینا خیلی خوبه با اینکه کسی حمایتش نکرد گلیمشو از آب کشید بیرون با اینکه همین یه بچست خانوادش اصلا بهش بها نمیدن فقط ی ماشین سنگین اونم از بچگی زد باباش ب نامش دیگه خودش اون ماشین و بهتر کرد اصلا انگار این بچشون نیست که نیست بابامم بهش گفت که اصلا نمیشه و اینا کسا کار نداری😔و شرط گذاشت که اگه هم اومدن با پدر و مادرش بیاد
بابام تا تونست هی کوبیدش اینم هیچی نمیگفت هی با احترام جواب میداد بابام چون عصرش بحث کردیم حرصشو رو این خالی کرد بهش میگفت از کجا معلوم خانوادت چیزی ازت نمیدونن که باهات اینجورین یا خانواده خودت قبولت ندارن توقع داری من قبولت داشته باشم بچه هیچی نمیگفت😭
فقط گفت آقای فلانی دستت درد نکنه شما وقت بده اصلا بشناسی اگه بدت اومد باشه هرچی شما میگی ولی اشتباه فکر میکنید
بابامم از اینور هی چیز میگفت
درمورد فرار هم من واقعا نمیدونم هم وسوسه شدم هم واقعا به بعد اینکه قراره بیام خونه ی خودمون فکر میکنم
تروخدا جوری راهنمایی کنید که انگار خواهرتونم امید وارم بتونم جبران کنم
به نظرتون چیکار کنم خوندید بگید شات پیاماشو بزارم