با خانوادش زیاو بیرون میره مغازه داره شاکردم داره
اما پیش من ک میاد عجله داره برگرده همش میگه هیشکی بالاسر کارگرا نبست فلانه بهمانه
بعد منو ک میرسونه دوباره خودش،میره میچرخه
پریشب بخاطر ابن کارش کلا باهاش دعوا کردم خطامو شکوندم حتی ولنتاین هم با برادرش و اینا رفته بودن همدان تفریح ،ب من نگفته بود ،،،،خودش گفته بود من اصلا ازش نخواستم ک برات طلا میگیرم اما بعد اصلا ب روی خودش نیاورد