همیشه دستگیرش بودم بارها بدون شوهرش با ما اومده مسافرت یه بار تو مسافرت چنان کاری کرد منو با فشار ۶ رسوندن بیمارستان انقدر حالم بد بود
داشت با شوهرم و مامانش در مورد خونه حرف میزد یهو برگشت گفت اون یکی داداشش خونه خریده ما نمیدونستیم که خریده دید ما نمیدونم ترسید چون به شدت از اون جاریم می‌ترسه. میدونست اگه جاریم بفهمه که به ما گفته خونه خریدن یه شر بزرگ میشه شوهرم پیدا شد شیرینی بخره ببریم مهمونی این شروع کرد داد و بیداد که چرت بت داداشم بد رفتاری میکنی من برگشتم گفتم با منی گفت اره گفتم چیشده گفت خیلی با داداشم بد رفتاری میکنی گفتم خوب چیکار کردم بگو هیچی نگفت همش گفت بد رفتاری میکنی دیگه نمیدونست چی بگه هر چرت و پرتی میگفت داد و بیداد میکرد دو روز ادامه داد آخر حال من بد شو راهی بیمارستان شدم ول کرد
خدا شاهده .اگه دروغ بگم انقد گند زد که مادر شوهرم و خواهرشوهر کوچیکم اون موقع ۱۵ سالش بود معذرت خواهی کردن از من .من شبش تو حیاط خونه عموش قورباقه دبدم ترسیدم .صبحش حالم خیلی بد بود اصلا نمیتونستم رو پاهام وایستم مادر شوهرم گفت ترسیده ببر دهات بغلی براش دعا بنویس به شوهرم گفت برو منو اورد دیگه رسیدم از حال رفتم که بردن بیمارستان فشارم رو ۶ بود
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
