هرچی به گذشته نگاه میکنم از چشم مادرم میبینم.
همسرم درسته خوش اخلاقه ،صبوره ،به خورد و خوراک اهمیت میده ،با شخصیته.
اما💔
مرد زندگی من نیست.
تو خونه با وجود بارداری کمک نمیکنه.
از دوران عقد تا الان بهش بد بین شدم یادرفتاراش که میوفتم از خودم متنفر میشم که انقد اعتماد بنفسم خدشه دار شد
مطمعنم کسیو دوست داشت و فراموشش نکرد شاید الان براش کمرنگ شده باشه گاهی حسش میکنم.
اینکه تو گوشیش پر بود از عکسای افتضلح زنای خراب ایرانی و خارجی.حتی الانم گاهی اکسپلورش هست.
بیرون فقط نگاهش به خانوماست حتی الان.
اوایل چقد دعوا میکردم چقد اشک میریختم
الان تبدیل شدم به یه زن دلشکسته که مجبوره به سکوت و خسته شده.
اگه به روز دیدار اول برگردم بیشتر پا فشاری میکردم تا خودشو خانوادشو بشناسم نامزدیمون بیشتر طولانی بشه اما حیف که مادرم نذاشتو هیچوقت نمیبخشمش.
از وقتی نامزد شدم تا الان همسرم تمام منو شکست ناخواسته و ندونسته.مادرش اعتماد به نفس منو نابود کرد از یه دختر شاد تبدیل شدم به یه زن افسرده عصبی که در طول روز تو ایینه خودشم نگاه نمیکنه
گاهی حس میکنم چقد بی پناهم هیچکسی نیست کمکم کنه تو باتلاقم با همسرم اینکه تو عقد دیدت تا اخر عمر بهش خراب بشه و لذتی نبری همیشه یه گوشه اعتمادت مشکل داشته باشه لذتشو نبری....
تو این یکی دوسال هنوز همسرت بهت حس امنیت نده مخصوصا بیرون از خونه
نه اجازه تحصیل نه مشاوره که حداقل روحیه نابودتو بسازی