بنام خالق جهانیان،
پارت (۱)
کوله ام رو انداختم پشتم رفتم سمت تخت خوابه دو طبقه ایمون پامو گذاشتم رو پله آهنی و خودمو کشیدم بالا
-هی تو که هنوز خوابی
پتو رو کشید رو سرش و به پهلو خوابید با صدای گرفته گفت
+ بزار یکم بخوابم، امروز کلاسام 11 شروع میشن
زدم تو سرش
-پس چرا زودتر نگفتی دو ساعته معطلتم
+مگه من گفتم منتظر بمون
پتو رو از سرش کشیدم که همزمان شد با جیغ بنفشش
و اعتراض دخترای خوابگاه
منو مهناز ساکت شدیم فقط با چشم ابرو واسه هم خطو نشون کشیدیم
از خوابگاه امدم بیرون باید خودمو به ایستگاه اتوبوس میرسوندم
تو خیابون راه میرفتمو از هوای آخرین روزای اردیبهشت لذت میبردم امروز روزه تولدمه ولی مثل اینکه کسی یادش نیس هرساله مهناز و یاسمن این روز رو بخاطر من دانشگاه رو کنسل میکردن و از صبح تا شب میرفتیم همه جارو میگشتیم و جشن سه نفره ای با مزهای میگرفتیم همیشه ازشون ممنون بودم چون با این کارشون نمیزاشتن احساس نداشتن خانواده و تنهایی کنم ولی مثل اینکه امروز یادشون رفته ولی مهم نیس بهتر خودمم حوصله ندارم امروز.
نزدیک ایستگاه شدم اه بازم اون مزاحم همیشگی اصلا حوصله نداشتم امروز قطعاً روزه بدشانسی منه،
نزدیک صندلی ها شدم نمیخواستم بشینم هی این پا اون پا میکردم پس این اتوبوس وامونده چی شد چرا نمیرسه نگاه سنگینشو رو خودم حس کردم سرمو چرخوندم تا مچشو بگیرم که سریعتر از من طوری که هول کردنش مشخص بود زاویه دیدشو عوض کرد خنده ام گرفت از این کاراش خیلی دلم میخواست مزاحمت ایجاد کنه تا بهش میفهموندم با کی طرفه هیچ دوست نداشتم یک نفر همیشه بپای من باشه اما خب نمیشد هم بی دلیل برم یقهاشو بچسبم و حقشو بزارم کف دستش پس بیخیالش شدم.
یک پسری بود با تیپ امروزی چند وقتی بود فقط دنبالم میمومد از ایستگاه تا دانشگاه
گاهی با دخترا که میریم بیرون اونجا هم میبینمش و عجیبتر این بود که بجز دنبال کردن هیچ مزاحمت دیگه ای ایجاد نمیکرد منم کاری به کارش نداشتم دیگه
داشتم اینارو تو ذهنم تحلیل میکردم که اتوبوس رسید سوار شدم اونم از در دوم اتوبوس سوار شد اتوبوس خیلی شلوغ بود تو ایستگاه اول که مردم در تکاپو بودن و عجله داشتن واسه پیاده شدن ی آقایی باهام برخورد کرد کیفش افتاد رو کف اتوبوس اون زود تعادلشو حفظ کرد سرشو آورد بالا نگام کرد
+عذر میخوام خانوم هواسم نبود
ی مرد تقریبا مسنی بود
-نه مشکلی نیس
خم شد کیفشو برداشت رو لباش ی لبخند ملیح و نامحسوسی بود نمیدونم شایدم من خیالاتی شدم
رفت بجای کیف که افتاده بود نگاه کردم ی کتاب افتاده بود زود برش داشتم و با نگاهم اون مرد رو دنبال کردم و صداش زدم؛
-آقا، آقا هی آقا کتابتون افتاده اینجا، آقااا
بخاطر برخورد با مردم نتونستم خودمو بهش برسونم
ولی اون پیاده شدو اتوبوس زود به راه افتاد
به کتاب تو دستم نگاه کردم ی کتاب با جلد قهوه ای روش گردو قبار بود دستمو رو جلد قهوهای ایش کشیدم
قاضی افسانه ای!
اسم عجیبی بود زیر لب تکرار کردم
-قاضی اَفسانه ای
ذهنم درگیرش شده بود که چطور باید کتابشو بهش پس بدم، بدم دست راننده اتوبوس که اگه اون آقا رو دید بهش بده ولی خب منطقی نبود راننده اون آقا رو ندیده که بشناسه بعدم نمیشد بهش بدم میزارمش تو کوله پشتیم من که هر روز این راه رو میام اگه دیدمش بهش میدم یاد مزاحمه افتادم پشت سرمو نگاه کردم دیدمش بهم زل زده بود ولی تا نگاه منو دید بازم نگاهشو ازم دزدید رسیدیم به ایستگاه بعدی پیاده شدم...
.
.
.