سلام دوستان من چندسالی ازدواج کردم همسرم اصلا بچه نمیخواست بعداز چندین سال قبول کرد بچه دار بشیم اونم با هزار جور قرص و امپول باردارشدم و بخاطرشرایط استراحت مطلق بود و ناهارو شام وکارای خونه رو خانواده ام هفته ایی انجام میدادن اوایل همسرم درک میکرد اربس خانواده اش میگفت الکی میگه خودسو زده به مریضی که کار نکنه دروغ میگه مردم چندتا چندتا بچه دارن باچشم میدیدن هفته ای امپول ضد سقط و شیاف هرشب میذارم اما ادامه دادن به رفتارشون تا اختلافامون زیاد شد حتی کتکمم زد توی بارداری همسرم گذشت و خدارو هزار مرتبه شکر بچه ام بدنیا اومد و همسرم ازم دوری میکرد ناهارو شام خونه نمیاد فقط برا خواب میاد میره خونه مادرش همه اش بهانه میگیره منم افسرده شدم هرروز دعوا داریم شبا دیر میاد اصلاهم توجه نمیکنه بخاطر شرایط بچه داری نمیتونم هرروز ناهار درست کنم بیشتر خونه نامرتبه چون انگیزه ندارم افسرده شدم تا به همسرم میگم بیا باهم مثل قبل باشیم میگه تو۹ماه حاملگیت چندماهم بعدش یادت بمن نبودالان یادت افتاده کاری بمن نداشته باش وحتی جدا میخوابه متوجه شدم با ی خانوم سن بالا که بچه داره رابطه داره و هراز مدتی میگه من نمیخوامت طلاقت میدم ولی قبلا اینطوری نبود توروخدا خواهرانه بگید چیکار کنم دارم باگریه بادل خون براتون مینویسم