خواهر شوهرم اوایل ازدواج یکی دوبار کیک یا ژله درست میکرد میآورد ب همسرم میداد
و همسرم کلی تعریف خواهرش میکرد میگفت ببین چقدر دوست داره و فلان این حرفا
همیشه شوهرم میگفت ازش یاد بگیر دستپختت خوب کن منم چون تو خونه مادرم اصلا آشپزی نمیکردم کم کم هم انواع غذاها یاد گرفتم و هم دسر و شیرینی غیره
یبار داداشش بش گفت کماچ ی شیرینی هست برام درست میکنیم گفت نه ب زنت بگو برات درست کن آخه تعجبه اوایل اونقدر خوب مهربون بعد ظرف چند ماه اینجوری گفت
نمی دونم چرا یهو ۹۰ درجه تغییر کرد چون بالاخره داداشش بش گفت من ک نگفتم
اینم بگم اصلا چشم دیدن منو ندارن خونمم نمیاد از روز اول هم سرکوفت زد با اینکه من اصلا کاری باهاشون ندارم ( مثلا گفت چرا فلان چیز جهازت نداری چرا میلان اینجوریه والا مادرم تنهایی جهازم تهیه کرد همینم داده دستش درد نکنه )
یا مثلا گفت جهاز کم دادین حتما سیسمونی هم نمیدید گفتم بخودمون مربوط عزیزم شما سرت تو زندگی خودت باشه
اصلا وقتی منو میبینه سلام نمیده منتظر من سلام بدم اگه سلام ندم عمرا بهم سلام بده همیشه اذیتم کرده اما نمیدونم مگه من چیکار کردم از همون اول گارد گرفتی با من خیلی دوست دارم کارما واقعی باشه