🪯 شعر زیبا 🪯
دل من گاهی جنوبی میشود
دل سوار اسب چوبی میشود
شعر می آید تماشا میکند
کوله بار قصه را وا میکند
قصه ی کوتاه باران و کویر
عشق یک شهزاده و مردی فقیر
خاطرات پشت بام کاهگلی
نوجوانی،شعرهای بی دلی
آن زمان تا آسمان راهی نبود
در بساط آیینه آهی نبود
زندگی با لحظه ها بیگانه بود
عشق هم در خشت خشت خانه بود
قلب من یک آسمان پرواز بود
بالهایش تارهای باز بود
دست در دامان صحرا میشدیم
زودتر از صبح فردا میشدیم
شهر دلها جاده اش یکسویه بود
سکه های رایجش یک رویه بود
روح سبز چشمه ها در دست من
کوله بار قصه ها بر پشت من
عشق در چشمم تبسم کرد و رفت
او مرا در سایه ها گم کرد و رفت
روح من همچون شقایق خسته هست
راه کوچ این دقایق بسته است
با تو هستم ای طنین ناشناس
چون دل من سر زمین ناشناس
بی تو من یک نیلبک غمواره ام
بی تو همچون قاصدک آواره ام
بی تو من میمانم و دریای اشک
بر مزار دل شقایق های رشک
با تو شبنم ها تبسم میکنند
بی تو دریاها تیمم میکنند
باید امشب عشق را پیدا کنم
تا سحر خون در دل دریا کنم
♥️@matnasheganehman♥️