اره به خدا
من نمیدونستم شوهرمو پر کردن
یکماه بارداربودم دعوت کردم مهمونی فرداش اومد گفت چه غذایی درست کرده بودی که(من ازغذا بگیر تا کیک پختم تنهیی با تهوع و احوالای بارداری) بعد به شوهرم گفت مگه نگفتیم بچه نیار
نگو دخترش تا فهمید باردارم خون به پا کرده خونه شوهره
بابا من نمیدونستم بچه دار نمیشن ماه اول رفتیم عروسی فامیل من گفتم انگاری پریودم این خواهرشوهر تادم دسشویی اومد ومنتظر که من گفتم اره پریود این چنان لبخندی زد من فهمیدم
ماه بعدی باردارشدم سوخت
سه چهارماه قبل با خواهرشوهرم دعوا کردم گفت برو شکر خدا کن بچه داری وگرنه طلاقت میدادم نه اینکه تا الان منو به دادگاه ننداخته ناراحت
خداروشکر به من تو نامزدی میگفت بچه دار نمیشی میگفتم ما زن و شوهر کاری نکردیم از کجا میدونی خداروشکر قسمت خودش شدشوهرش مریض تو حسرت بچه بمونه انشالله پسر شیرخوارمو ازم گرفت بچم شیر مادر نخورد
الانم کارش تو دادگاه یکماه مونده بود زایمان کنم شوهرش ومادرشوهرش از گوشش گرفتن انداختنش بیرون الان شش ساله طبقه بالای ما با ننه جونش زندگی میکنه