از روزی ک ازدواج کردم همش درس درس و کار خونه هی شوهرم میگفت درس بخون حتی مسخرم میکزد و سرکوفتم میزد ب کنار.... هیچ کازی تو خونه که نمیکنه یه مدت کلاس زبان میرفتم بورس هم بود مهمان داری هم زیاد داشتم بعد گیر داد ک ارشد بخون که بریم بعد کلی وقت گذاشتم برا کنکور خوندم همش میگفت برو دانشگاه تهران بهش میگفتم تو میخوای منو دور کنی که راه برات باز بشه همیشه حس میکردم میخواد منو سرگرم کنه و همینم شد درگیر و غرق کنکور و باشگاه و زبان بودم بعد ک قبول شدم میتونستم برم تهران اما نرفتم چون شک داشتم بهش و چندبار دعوامون شد خانوادش گفتن نرو. خلاصه اول دانشگاهم بود اخر مهر مچش گرفتم تو خونه با یکی. خواهراش گفتن زنی ک شوهرش اینطوره دانشگاه نمیره