داستان من طولانیه 16سالگی با فشار خانواده تن به ازدواج دادم ولی هیچوقت عمیقا حس خوشبختی نکردم من تو مدرسه خیلی بچه درسخونی بودم همیشه آرزو داشتم یه روز درسمو تموم کن وکار کنم ورو پای خودم بایستم وبرا خودم کسی بشم ولی هم خانوادم هم شوهرم اینو ازم گرفتن هر دو طرف نه گذاشتن درسمو بخونم نه کار کنم تموم آرزوهام به باد رفت.. الان 6ساله که به زور دارم این زندگی رو تحمل میکنم اینم بگم شوهرم آدم درستیه نه معتاده نه خیانتکار، کارشم خوبخ اموراتمون رو میگذرونیم ولی از لحاظ عاطفی باهم سردیم نه باهم حرف میزنیم نه میریم بیرون نه هیچی فقط موقع غذا باهم میشنیم وموقع رابطه...
حالا حالم روحیم به شدت بده همیشه تنهام احساس افسردگی شدید میکنم و فکرای زیادی به سرم میزنهدیه بار خودمو سرزنش میکنم چون روبه روی خانوادم واینستادم ونتونستم حقمو ازشون بگیرم همش به خودم میگم تو یه ترسوی ضعیفی که نتونست به چیزی که میخواد برسه یه بار هم میگم میخوام جدا شم ولی مشکل اینکه زندگیم از بیرون پرفکت به نظر میرسه حتی خانوادم هم همین فکرو راجب زندگیم میکنن چون من هیچوقت نزاشتم چیزی بفهمن اگه یهویی بگم میخوام جدا شم که طبیعتا همه میزنن تو دهنم کسی اجازه نمیده ودوستان درک کنید من یک نفر با این سنم وبه عنوان خانم چجوری میتونم به این همه آدم مقابله کنم میدونم که منو له میکنن.😔