سلام
امروز ظهر از سر کار برگشتم خونه
یه همسایه پیر داریم، نوش باهاش زندگی میکنه
بعد پسره تنها بود تو کوچه، داشت توپش رو میزد به دیوار و میگرفت، واسه خودش بازی میکرد
توپش رو زد به دیوار نتونست بگیرش منم حرکت کردم برم تو حیاط توپش رفت زیر ماشین
داد زد وایسادم ولی توپ گیر کرد زیر چرخ یکم تویوپش زد بیرون ولی نترکید گفتم چی شد
توپ رو برداشت با بغض بهم گفت دیگه نمیشه باهاش بازی کرد
رفتم ماشین رو پارک کردم اومدم در خونه رو ببندم دیدم کنار دیوار نشسته ناراحته
دلم واسش سوخت بردمش یه توپ جدید واسش خریدم با یه بستنی
رسیدیم در خونه برگشته توپ قدیمیشو داده بهم داده میگه بیا اینو یادگاری نگه دار یکمم رو رانندگیت کار کن خیلی افتضاحه بعدشم دوید رفت
دلم میخواست خودشو با توپشو جر بدم