سلام خوبید ...
پدر شوهر من چند وقتی هست که با مادر شوهر من به مشکل خورده و میگه که میخواد زن بگیره و خونه ای که هنوز نزدیک پنج ماه یا کمتر توش هستند بفروشم یه خونه جدید بگیره مادر شوهرم و بچه هاش تصمیم میگیرن ارث و میراث و بگن بهشون بده بعد اونو آزاد بزارن بعد یه آپارتمان بود زدن به نام مادر شوهرم بعد یه زمین بود دو دانگ به شوهر من که تک پسره رسید و به چهار تا خواهر شوهرم یک دانگ به هر کدوم ...
حالا مشکل اینا نیس ما تقریبا دوشنبه هفته پیش رفتیم خونه مادر شوهرم ناهار اونجا بودیم .فنی رفتم با همه سلام و احوال پرسی کردم با پدر شوهرم هم گرم سلام کردم اما بهم بی محلی کرد ...عصر که شد گفتم با شوهرم برم خونه بابام و بعد بریم خونه خودمون که گفتن بهمون غذا شام درست میکنیم یا بیاین بخورین یا ببرین بعد ماهم گفتیم باشه ...
شب که رفتیم خونه پدر شوهرم من داخل نرفتم تو ماشین بودم تا شوهرم بره سهمیه غذامون و بگیره بیاد چند دقیقه بعد زنگ زد گفت عزیزم بیا تو بابا گوشیش خرابه شماره هارو براش بزنم بعد بریم رفتم تو ...ماجرا از اینجا شروع شد ...
نشسته بودیم یهو باباش کف مهدی /شوهرم/بزار آپارتمان و بفروشم برات ماشین و خونه بخرم بعد مهدی گف از مال خلیفه نبخش تو آپارتمان و دادی مامان چطور میخوای بری بفروشیش و کن ازت هیییچی نمیخوام ...من از این حرفش یه پوزخند ریز اومد رو لبم ... رو کرد بهم گفت چیه تو رو غرور لذت داشته منم یسال همه چی تحمل کردم جز محبت و احترام کاری نکردم باهاشون کلی بخاطر اونا قناعت کردم برا اولین بار دهنمو باز کردم و چیزایی رو گفتم که باید میگفتم و از اول باید میگفتم ....
گفتم شما غرور و چطور تعبیر میکنین..غرور از عقدی که برام گرفتین که تو پنهانی عقد شدم نه جشن عروسی برام گرفتین غرور از چی یکم صدام بالا رف گفتم مهدی شوهرم داره بخاطرتون زجر میکشه موهاش سفید شده غذا بجونش نمیشینه تو هر جا گیر میکنین مهدی مهدی خسته اش کردین دیگه جونی برای نمونده ... پدرش گف پسرمه ...گفتم درسته پسرتون بود ولی تا وقتی که مجرد بود ولی نه الان که ازدواج کرده یه زن کی جداگانه داره و دستش تو جیب خودشه ...
مادرش هم به اون چیزایی که میخواست رسیده بود شوهرم براش آپارتمان و گرفته بود برا دختراش دنگاشونو گرفته بود دیگه بهش نیاز نداشت یکم طرفداری شوهرمو نکرد نگف این پسرم با زنش چقد زحمت کشیدن برا منو دخترام جلو شوهرمو بگیرم جلو داماد توهین نکنه بهشون نگفت ... شوهرم پاشد گف بهم پاشو بریم اینجا جای منو تو نیس
.داشتیم میرفتیم یهو خواهر کوچیکه بدجنسش از اتاق اومد بیرون و چون براش تازگی داشت من همچین حرفایی بزنم میخواست دست روم بلند کنه که شوهرم نزاشت وقتی از خونه رفتیم بیرون از حرص و جوش زیاد تا خود خونمون گریه کردم و شوهرم دل داریم میداد و میگفت درستشون میکنم و اونم با خانوادش قهره ...و جواب تلفناشون رو نمیده ...
حالا خواهشاً وقتی کامل خوندیم بگین من با این خانواده نمک نشناسی شوهر چیکار کنم لطفاً حرف چرت نزنین و بگین حق با کی بوده ...