من ی چیزی بگم با عذرخواهی فرااااوان
مامان من سال۹۳ باردار شد
خودش نمیخواست
هرکاری که فکربکنی برای سقط این بچه کرد
دختر خالم چاااق بود بهش میگفت از بالای مبل میپرید رو شکم مامانم
یک کارایی که الان بگم دلم خون میشه نمیخواست بچه رو خواهر کوجیکمم اون موقع ۲سالش بود
ماهای اخر دیگه مهرش افتاد تو دل مامانم ولی خدا بچه رو ازش گرفت
دکتر تشخیص زایمان رو یک روز دیر تر داده بود وبچه خفه شده بود
مامان من تا چندسال افسردگی داشت
بچه هم اگه میموند هم از لحاظ سلامتی وزیبایی سرتر ازما بود هم احساس میکنم هوشش از ما بهتر بود
خلاصه میگم خواهر عزیزم هیچی بدون خواست خدا اتفاق نمیوفته
دوسش داشته باش شاید اون بچه باعث افتخارت شد