سلام تو خیابون یه آشنای قدیمی دیدم که از سال های دور ازم آتو داشت از زمان جاهلیت مجردیم و ماجرای عشق و عاشقی قدیمی
اون اصلا نخواست با من سلام و احوال کنه من مثل احمقا رفتم سمتش و کلی باهاش گرم گرفتم
وقتی فهمید ازدواج کردم گفت همون پسرس من با خنده گفتم نه گفت عیب نداره حتما قسمت نبوده
بعد خدا حافظی انگار منو برق گرفت وقتی داشت سوار ماشینش میشد رفتم سمتش عصبانی گفتم پسره کیه چرا چرت و پرت میگی به خیال خودم میخواستم کتمان کنم اون خیلی خونسرد گفت ببخشید من خیلی عجله دارم و رفت و من حالم از کار خودم بهم میخوره اولا نباید جوری نشون میدادم که برام مهمه اون این قضیه رو میدونه دوما با طرز برخورد و رفتنش کلی حس حقارت کردم الان حالم خیلی بده خیلی بد
از این ماجرا ۲ ماه گذشته ولی افکارم داره مثل خوره منو نابود میکنه